۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۴, دوشنبه

غمت اندر دل غمدیدۀ ما خوب جا کرده

 غمت اندر دل غمدیدۀ ما خوب جا کرده

 ز هر جا خاطرش رنجیده گشته رو به ما کرده

 چرا باید مرا نالیدن از بیگانگان ای دل

 که می دانم مرا با غم قرین آن آشنا کرده

 همین دانم که کرده با هزاران غم گرفتارم

 ولی با آن همه رأفت نمیدانم چرا کرده

 اگر جانم برد از تن رهینم منتش را من

 که گر با تن جفا کرده ولی با جان وفا کرده

 اگر قدر گدائی را بدانم باشدم شاهی

 نمی دانم که شاهم کرده و گویم گدا کرده

 به خود هرگز نمیگفتم دهم از دست دامانش

 چه گویم دامن خود را ز دستم چون رها کرده

 عبث از باغبان بی گنه دیگر چرا نالم

 که دانم آشیانم سر نگون باد صبا کرده

 سزد گریم که از این غصه تا روز قیامت من

 که امشب با همه الفت مرا از خود جدا کرده

 شوم شرمنده، گشتم شکوِه گر، گر از جفایش من

 نمی دانم چرایم بی سبب ترک جفا کرده

 به گوش من صدای گریه اش امشب نمی آید

مگر امشب فدائی را ز قید غم رها کرده