غمت اندر دل غمدیدۀ ما خوب جا کرده
ز هر جا خاطرش رنجیده گشته رو به ما کرده
چرا باید مرا نالیدن از بیگانگان ای دل
که می دانم مرا با غم قرین آن آشنا کرده
همین دانم که کرده با هزاران غم گرفتارم
ولی با آن همه رأفت نمیدانم چرا کرده
اگر جانم برد از تن رهینم منتش را من
که گر با تن جفا کرده ولی با جان وفا کرده
اگر قدر گدائی را بدانم باشدم شاهی
نمی دانم که شاهم کرده و گویم گدا کرده
به خود هرگز نمیگفتم دهم از دست دامانش
چه گویم دامن خود را ز دستم چون رها کرده
عبث از باغبان بی گنه دیگر چرا نالم
که دانم آشیانم سر نگون باد صبا کرده
سزد گریم که از این غصه تا روز قیامت من
که امشب با همه الفت مرا از خود جدا کرده
شوم شرمنده، گشتم شکوِه گر، گر از جفایش من
نمی دانم چرایم بی سبب ترک جفا کرده
به گوش من صدای گریه اش امشب نمی آید
مگر امشب فدائی را ز قید غم رها کرده
حاج ملا اسماعیل فدایی کزازی
حاج ملا اسماعيل فدايي از علما و فقها و دانشمندان و معاريف، بزرگان علم و ادب و استوانه هاي دانش و فضيلت جامع معقول و منقول در اوايل قرن سيزدهم هجري بوده است.
۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۴, دوشنبه
غمت اندر دل غمدیدۀ ما خوب جا کرده
۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه
اشعاری دیگر از حاج ملا اسماعیل فدایی
1- ماه کنعان
ای به وصل تو چشم جان روشن
وز جمالت همه جهان روشن
کوری چشم دشمن، آید یار
ای همه چشم دوستان روشن
سرخ رو کرده ای گلستان را
ای ز تو چشم ارغوان روشن
گلعذار آمده به گلشن باز
چشم گلچین و گلستان روشن
ماه کنعان ز مصر می آید
چشم یعقوب ناتوان روشن
دودمان را چراغ و چشم توئی
ای ز تو چشم دودمان روشن
شد فدائی ز مهرش این چشمم
از زمین تا به آسمان روش
---------------------
2 – امام منتظر
ای لب تو خوب و دندان خوبتر
ای لب و دندان تو لعل و گهر
خواندهام عمری الف با و ز من
نشناسم پیش و نه زیر و زَبَر
جلوهها دارد میانش با سرین
چون فراز کوه را باید کمر
تا چو مژگان تو شد روزم سیاه
گشته در چشمم یکی شام و سحر
من از این مدرس نشینان خائفم
الحذر زین قوم نادان الحذر
خوب آوردی بیادم ذکر دوست
من فدای صوتت ای مرغ سحر
این زمان باز آ که همدستان شویم
سر کنیم افغان دمی با یکدگر
رحمی ای رخ کرده پنهان تا به کی
چشم امیدم بود بی تو به در
صحتم کو مرگ حق است ای طبیب
گر ببالینم رسی بار دگر
نه گلو کردیم تر، نه دیده خشک
بی تو لب داریم خشک و دیده تر
نیّری روشن چو رویت کس ندید
کی بود چون روی تو شمس و قمر
تا به کی در انتظارت سر برم
قم فعجّل یا امام منتظر
عمرها دارم بتو چشم امید
بر فدائی یک نظر کن یک نظر
---------
3 – قصیده
برتبۀ که بَرد رشک این رواق روافع
ز جبهۀ که بود عکس این شموس طوالع
ز صارمی که بود عکس این براق مشعشع
کند ز بطش که اِفصاح این رعود قعاقع[1]
دوان به دور که گردند این سنین دوایر
روان به شوق که باشند شهور شوایع
بود وجود که را شرح این حدوث حوادث
دهد قدوم کرا مژده این وقوع وقایع
بود وجود که را سود این ورود مرابح
بود ز جود جناب که این وفور منافع
شهی که ختم بر او گشت اصل و فرع مذاهب
شهی که حتم برو شد شروع شرع شرایع
شدی ز جملۀ شاهان بر آن که ختم دفاتر
برو ز جمله امامان که شد سپرده ودایع
حقیق ختم وصایت شبیه ختم رسالت
که شد ز رایت فتحش عیان وقایع واقع
امام خلق جهان شرح علم و شرط شریعت
که اوست در دو جهان شرح و شرط شارع شافع
به خلق منتقم و ناصِر حقیقی داور
به طاغی و به تقی واقع است و هم نافع
به رتق و فتق مصالح مباشر است و میانی
به قلع و قمع مفاسد مقالع است و مقامع
شهی که جملۀ عالم ز گبر و هندو و ترسا
بشاهیش همه هم شاهدند و هم قانع
نهاده تاج ولایش به فرق عیسی مریم
نشسته منتظر وی به تخت طارم رابع
ز پی خمیس نفیسش دهد رسوخ نوافذ
به بر صنوف صفوفش بکف سیوف قواطع
وجود را ز وجوه عبوس قطع علایق
جیود را ز رئوس نحوس قطع قوامع
به رتبه مهر سپهر جلال ربّ مشارق
که پر جهان شود از خور چو او شود طالع
چو ز غیبتش به جهان نفع، همچو خور در ابر
چه ضرّ گر ابر شدی از شعاع خور مانع
76بشاهیش اثر جُندُنا همُ الغالب
شعاع نصر من الله ز جبههاش شایع
برو لیُظهرهُ نصر شاهد اَنّ الارض
بفرق رایت فتح خدائیش رافع
ز والضحی بودش شهر عید اضحی قال
بود ز ساعت والعصر طالعش طالع
جوان بفکر سر و برگ خود فتد پس پیر
ز برج حوت چو شد نیّر فلک لامع
شود بقائمیش قمع افتراق مذاهب
شود به خاتمیش جمع اختلاف طبایع
بقول مخبر صادق بنصّ مؤمن و مُلحد
که او ز نسل حسین قائم است و هم تاسع
زهی امام که گاهِ نماز و گاهِ جهاد
برو مسیح شود مقتدّی و هم تابع
59ولیّ حق و سَمیّ نبّی و مظهر شاهی
به جعل و وضع حقایق به رتبه جاعل و واضع
زند ز بندگیش صنع کبریائی سر
تبارک الله از این بنده و از این صانع
پس از علّی ولی با ائمه تا عاشر
پس از حسین شه دین با حسن شه تاسع
به عدل امیر، به صدق آمر و به حقّ مأمور
به دین ظهیر و به دین ناطق و به دین سامع
شها تو هادی مائی ز کلّ قوم هاد
توئی ز کل اناس از برای ما شافع
قناص[1] موکب رکب تو کوکب درّی
کنیز چاکر تو حور چون مهور طلایع
چه شد که طالع عالم برون شدی ز نحوست[2]
ز برج زین سعادت شدی جمال تو طالع
جهان به تیرهگیم رفت و ترسم آنکه نباشم
در آن زمان که شود نیّر ظهور تو ساطع
فدائی آه چو حیوان که کرده گم صاحب
ز کید حادثه ایمن چو خوش چَری به مراتع
ز مکر سارق شرّ و سباع فارغ[3] بال
کزو فراق تو و صحتت شود ضایع
شبان ز دیده نهان، عاجز از فرار و قرار
به دور این گله گرگان خون خورِ جایع
ز دست رفته و از پا فتادۀ چندیم
به ما ترحمی ای دستگیر اهل مصارع
ز حال ما و فعال و مقالِ ما خبری
توئی حکیم و توئی قادر و توئی سامع
بکن به عاجزی ما تو رحم ای ذوالمن
ظهور صاحب ما را بما بکن واقع
[1] - صیاد، شکارچی. دهخدا: 17762
[1] -جمع قعقعه، آواز سلاح. دهخدا: 17652
18- قوامع: جمع قامعه، هر چه که انسان را از خواهشهای طبعو نفس و هوی بر کندو باز دارد. دهخدا: 17784
[2] -ن.الف: نخشب؟
[3] -ن.الف: سماع فارق
----------------
4 - چشم یعقوب
از برم رفت و نگرداند نگه
رفت و چشمم ز پِیَشْ ماند به ره
چشم یعقوب ز غم گشت سفید
جسم یوسف که بیفتاد به چَه
چاکرت پادشهی را چه کند
که بود بندهی تو شاهنشه
تاج کی به گدای تو روا
فرقدان را نسزد تاج و کله
دل عالم همه فرمانبر تواست
شاه شد بنده آن چشم سیه
از سیاهی چه بود بالاتر
بخت من چشم تو این هر دو سیه
جز ندامت به غرامت چه بود
عفو تو عام کند عذر گنه
آسمان تا بزمنیش فرق است
رخ یار من و رخسار تو مه
صد فدائی است به یک نفس فدا
بر در کاخ تو ای شاهنشه[1]
[1] - ن.الف. صد و پنج است غلام صد و ده
-------------
5 – غزل
شبم گر در صدای پای یار مه جبین آید
صدای شهپر جبریل از عرش برین آید
چو وحی آسمانی کز فلک آرد مَلَک او را
بگوش جان صدای پای یار نازنین آید
شکایت ها ز دست دوریت ای آشنا دارم
ز دستم رفتی و اشک از پیت تا آستین آید
بتو وابسته بود این جان و من دانستم آن روزی
که رفتی و به من غم همچو روز واپسین آید
نوازد گه بناز و گه گدازد آتش هجرم
که رسم دلبری گاهی چنان، گاهی چنین آید
نباشد کار ما ایدل بدست کس جز آن دستی
که از دست آفرین بر ضرب دستش آفرین آید
نة گر چاکر موسی، برهمن، نه سلیمانی
چه هارون هفت کشور گر ترا زیر نگین آید
چو ماه چهارده جو شهسواری عیسی اعجازی
که عیسی در رکاب او ز چرخ چارمین آید
براهش در کمین ساکت نشینم کی بسا کافر
نیامد یار و مرگ بی مروت از کمین آید
هزاران نیش اغیار ار خورم خرم از این نوشم
که نام یار در کامم چو شهد و انگبین آید
فدائی، مجتهد یا عام او را این فضیلت بس
که سر خط نام شهر علمش از روحالامین آید
---------------
6 – رنج فراق
چه باک کز غم تو دیده شد زگریه سپیدم
چرا که آنچه ز تو دیده ام ز دیده ندیدم
دوید مست ز پی و رفتی و خجل همه عمرم
که جای پا ز قفایت چرا بسر ندویدم
ز من نهان مکن ای آشنا حدیث فراقش
که من بگوش کر خود از آن زیاده شنیدم
نمود بند ز بندم جدا و گفتمش ای جان
هنوز کارد ز هجرت باستخوان نرسیدم
حدیث درد فراق ترا بگو به که گویم
سخن به پیش تو گفتم ز هر کسی که شنیدم
به بارهای دلم شد فزون شماتت دشمن
چه بار غم که ز هجر تواش بدل نکشیدم
امید وصل تو بود آرزوی دل همه عمرم
هزار شکر که آخر بکام گشت امیدم
امید وصل رخت بود پای بست فدائی
و گر نه از غم هجر تو مدتی است شهیدم
۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه
یکی از مفاخر استان علامه حاج محمد اسماعیل فدایی است
در تاریخ 18 / 4 / 90 مطرح شد 13 نفر از مفاخر استان در دستور کار این اداره کل باشند، که یکی از آن مفاخر علامه حاج محمد اسماعیل فدایی است.
۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه
قرائت فاتحه
با توجه به برگزاری مسابقات قرآنی دانش آموزان مقعطع راهنمایی در سطح استان امروز اختتامیه مسابقات در اردوگاه امیرکبیر اراک (باغک) برگزار و در انتهای برنامه مسؤولین و مربیان دانش آموزان در مرقد مطهر حضرت آیت الله علامه محمد اسماعیل فدایی حضور یافتند و با قرائت فاتحه، از خداوند علو درجات ایشان را خواستار شدند.